شب یلدا
عمه خاتون
شب یلدا بود و به رسم شب یلداهای هر سال دور هم جمع شده بودیم . قرار اصلی همه فامیل هم بدلیل حضور عمه خاتون ، خانه ما بود .آن شب هر کسی با خودش چیزی می آورد .
تهیه میوه های شب یلدا با مادر بود . آقاجون هم دو تا هندوانه خریده بود و انداخته بود توی حوض حیاط تا بقول خودش خنک بشود . آجیل را هم هر سال عمو مصطفی می آورد . عمه معصومه هم شیرینی و شکلات می آورد.خلاصه هرکسی به یک نحوی حضورش را نشان میداد . با اینکه مادر اتاق پشتی را از دوروز قبل برای مهمانها آماده کرده بود . اما همگی توافق کردیم تا توی ایوان بشینیم .انگار ایوان صفای دیگری داشت . با کمک همدیگر تمام وسایل اتاق پشتی را آوردیم توی ایوان . باد سردی می آمد و هوا خیلی سرد بود . شب قبل هم باران باریده بود . و همین هوا را سردتر کرده بود .
آقا جون در حالیکه به پشتی های کوچیکی که کنار دیوار بود تکیه داده بود و پتو را دور خودش می پیچید رو به جمع کرد و گفت : هوا سرده .! بهتر نیست بریم توی همان اتاق ؟ عمو مصطفی در حالیکه یکی از هندوانه ها را از توی حوض بر می داشت رو به آقاجون گفت : داداش جون صفای ایوان بیشتر از اتاق است . لباس گرمتر می پوشیم .
اینبار عمه معصومه گفت : اما بچه ها ممکن است سرما بخورند . و بعد رو به ما کرد و گفت : درسته ؟ ما که اینقدر از دورهم بودن خوشحال شده بودیم و اصلا سرما را احساس نمی کردیم به اتفاق گفتیم : نه ! اینجا خیلی خوب است بیشتر خوش میگذرد !.
عمو مصطفی با هندوانه ایی که توی دستش بود ، کنار آقاجون نشست و گفت : دیدی داداش ! بچه ها هم اینجا را بیشتر دوست دارند و بعد هندوانه را گذاشت توی سینی ودر حالیکه بادستش روی هندوانه میزد رو به مادر گفت : زن داداش بی زحمت یک کارد می آورید میخواهم ببینم این هندوانه داخلش چه خبره ؟ مادر داشت بلند میشد تا به آشپزخانه برود که خاله نگار رو به مادر کرد و گفت : ابجی شما زحمت نکش من میروم کارد را می آورم . این را گفت و بطرف اشپزخانه رفت .
شادی و خوشحالی را توی چهره تک تک اعضای فامیل میشد دید هر کسی مشغول کاری بود . مادر میوه ها را پوست میگرفت . عمو مصطفی هندوانه را قاچ میکرد . دایی جلال آجیل ها را توی پیاله میریخت . خلاصه هر کسی سعی میکرد تا حال و هوای خاصی به آن شب بدهد .
آن روزها انگار شب یلداها هم حال و هوای دیگری داشت .مثل حال و هوای دل آدمها جور دیگری دوست داشتنی بود .من و غزاله و سحر و محسن وسعید پسر عمو مصطفی یک گوشه ایی جدا از بقیه نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم . همینطوری بیخودی به حرفهای همدیگر با صدای بلند می خندیدیم . و اصلا هم متوجه نبودیم که صدای خنده مان چقدر بلند شده است .
عمه خاتون که ابتدا توی جمع بزرگترها بود .انگار صدای خنده مان توجه اش را جلب کرده بود به جمع ما آمد . ما هم که آنقدر حواسمان به خودمان و خندیدن هامون بود که متوجه اش نشدیم . فقط من برای لحظه ایی صدای غزاله را شنیدم که گفت : عمه خاتون بفرمایید . . آن موقع بود که صدای خنده ها قطع شد و همه بطرف عمه خاتون برگشتیم . هر کسی سعی میکرد جایی برایش باز کند .
عمه خاتون که متوجه دستپاچگی ما شده بود گفت : راحت باشید . و بعد در حالیکه کنارمان می نشست گفت : مزاحمتان نباشم ؟. همگی یکصدا گفتیم : اختیار دارید . عمه خاتون با لبخند همیشگی خودش گفت : صدای خنده تان تا هفت تا خانه آنورترهم میرود الهی همیشه بخندید. حالا تعریف کنید ببینم تا من هم بخندم . و ما بدون اینکه حرفی بزنیم . فقط همدیگر را نگاه میکردیم . آخر رویمان نمیشد تعریف کنیم. حرفهای ما اصلا خنده دار نبود و شاید اگر یکی از آن ها را برای عمه خاتون تعریف میکردیم نه تنها نمی خندید که مسخره مان هم میکرد . عمه خاتون که از ما جوابی نشنید گفت : حالا نمی خواهد اینقدر فکر کنید مهم نیست به چی و به چه حرفی می خندیدید. مهم این است دلتان آنقدر شاد است که از ته دلتان می خندید . و بعد مثل همیشه شروع کرد به تعریف یک قصه از شب یلداهای دوره خودش .و ما همگی ساکت و آرام مجذوب حرفهایش شده بودیم .
و حالا سالها از آن شب بیاد ماندنی میگذرد و من هر وقت یاد آن لحظه ها و آن شب ها می افتم با خودم فکر می کنم واقعا چقدر آن روزها ما بی سبب شاد بودیم و چقدر ساده برای خندیدن دلیل داشتیم .
واقعا یاد آن روزها و آن لحظه ها بخیر .
سلام.چه عجب...خیلی وقت بود این نوشته ها درباره عمه خاتونو نخونده بودم.خوبه که بازم می نویسید
ما آدمها فقط به عشق و حال و هوای همون روزا زندگی میکنیم.
سلام داشتم مرور خاطرات میکردم و کامنت های زیبایتان را میخواندم گفتم به رسم قدیما یه سری بزنم و عرض ادبی کنم یا حق
سلام امیدوارم شاد و سلامت باشید. هر چند که دیگر این وبلاگ را نمی نویسید اما سر زدن به اینجا را به توعی احوالپرسی بدانید. شاد و پیروز باشید [گل]
خيلي ممنون